روزی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) در دوران کودکی، پیرمردی را دیدند که وضو می سازد. آن پیرمرد به اشتباه وضو می گرفت و آن دو کودک هوشمند، دریافتند که باید به شکلی او را از اشتباه بیرون آورند. لحظه ای فکر کردند و نقشه ای کشیدند.
آن گاه به نزد مرد پیر رفتند و در مقابل او در باره ی وضو گرفتن با هم بحث نمودند. حسن (ع) می گفت: - وضوی من درست است. و حسین (ع) پاسخ می داد:
- برادر وضوی من نیز صحیح می باشد و سپس از پیرمرد که به آن ها می نگریست، خواستند تا درباره وضوی آن ها داوری کند. پیرمرد، پس از مشاهده ی کار آن ها دریافت که هر دو کودک به گونه ای کاملاً صحیح وضو می گیرند، و این خود او می باشد که در انجام این کار، اشتباه دارد ؛ پس به آن ها گفت :
- ای کودکان هوشمند! وضوی شما درست است. من وضو ساختن را یاد نگرفته بودم، که اینک آموختم.
شاگردی از استاد خویش سوال کرد:
- چه چیز است که هیبت انسان را از بین می برد ؟ استاد پاسخ داد : «طمع» شاگرد پرسید :
- در این جهان ، چه کسی بیگانه است؟ پاسخ شنید : « کسی که نادان تر است.» سوال کرد:
- چه کسی در این دنیا، نیک بخت تر می باشد ؟ استاد به او جواب داد: آن که کردار به سخاوت بیاراید، و گفتار به درستی . شاگرد که از این دانستن ، به شادی آمده بود ، سوالی دیگر را مطرح کرد:
نشانه دوست خوب چیست؟ و پاسخ شنید: نشانه اش آن است که ، خطای تو پوشاند و تو را پند دهد بر آن، و راز تو را آشکار نکند، و بر گذشته نگوید که: چنین می باید می کردی.
شاگرد آخرین پرسش خود را بر زبان آورد:
- از علم آموختن چه یابم؟
استاد چنین گفت: اگر شخصی بزرگ گردی ، نامدار خواهی شد. اگر درویش شوی، توانگر خواهی بود.
از عالمی مساله ای را پرسیدند گفت: نمی دانم . شخص سوال کننده به تعرض گفت:
- شرم نمی کنی که به جهل و نادانی خود، اعتراف می کنی ؟!
عالم گفت:
- چرا شرم کنم از گفتن کلمه ای که فرشتگان خدا، آن را بر زبان آوردند هنگامی که خدا از آن ها درباره اسماء پرسید، گفتند:
خدایا! ما چیزی نمی دانیم جز آنچه که تو به ما آموختی.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 186 تاريخ : جمعه 31 ارديبهشت 1395 ساعت: 12:44
در کودکی در باره دوران کودکی سید جمال الدین اسد آبادی متفکر و مصلح مشهور می نویسند :
مقدمات عربی را در ده سالگی به خوبی یاد گرفت . بعدها در بعضی از آیات قرآن ، بخصوص در معنای سوره مبارکه « الم نشرح» با پدرش در مقام بحث بر می آمد، تا حقیقت و حکمت معنی « را یاد بگیرد؛ او به پدر می گفت :
- برایم بگویید تا بدانم این چه منتی است که خداوند بر پیامبرش می گذارد ؟ و ... هر چه به اختصار برایش می گفت ، قبول نمی کرد و اظهار می داشت:
- تا آنچه می خوانم ، معنی و مفهومش را کاملاً درک نکنم، درس نخواهم خواند! و چنین نیز کرد و چند روز پس از گفتگوی خودش با پدر ، درس نخواند. سرانجام، هنگامی که مشغول بازی با کودکان دیگر بود ، با سرعت از کوچه به خانه آمد و گفت :
- امروز ، حقیقت و معنای واقعی آن سوره مبارکه بر من معلوم شد. سپس به گونه ای آیات را تفسیر کرد که پدرش مات و حیرت زده شد. بعد از پایان گفته های او ، پدر صورتش را بوسیده و سجده شکر به جای می آورد . در دوران کودکی، از این قبیل مطالب ، بسیار از او نقل کرده اند . سید جمال الدین ، حافظه ای بسیار قوی داشت .
حیرت انگیزترین کارهای او ، بازی کردنش بود : بازی کودکانه او ، سفر به روم، مصر، هند، افغانستان و سرزمین فرنگ بود. او توشه و آذقه ی سفر خیالی خویش را بر اسب های چوبی می بست و چند نفر از کودکان را انتخاب کرده ، و با پدر و مادر و خواهرش خداحافظی می کرد و می گفت که، باید به سفر برود .
افراد خانواده اش به زبان کودکانه با او هم ساز می شدند و به بازی می پرداختند . سید، در سن ده سالگی با پدر خویش به قزوین سفر می کند و مدتی در مدرسه صالحیه آن شهر می ماند. وقتی عده ای از مردم آن شهر، بر اثر بیماری و با مرده و جنازه آن ها را با ترس و هراس در مدرسه ای قرار می دهند ، او شب ها به معاینه اجساد پرداخته و در پی جستجوی علل مرگ آنان بر می آید.
او در شرح حال خودش می نویسد:
- در سال 1266 به تهران رفتیم و در محله سنگلج منزل کردیم. روز بعد، پنهان از چشم پدرم به درس سید صادق مجتهد معروف تهران رفتم. دیدم که طلاب، دور آقا را گرفته اند و ایشان مشغول تدریس هستند. چون جای نشستن در مجلس وجود نداشت ، دم در نشستم . آقا داشت یکی از کتابهای مهم عربی و مساله ای مشکل از آن را شرح می داد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 145 تاريخ : جمعه 31 ارديبهشت 1395 ساعت: 12:44
مبینا دفتر نقاشی اش را آورد و به مادر بزرگ گفت: "چی بکشم؟"
مادر بزرگ گفت: "هرچی دوست داری، عزیزم!"
مبینا گفت: "نه مادربزرگ، شما بگویید!"
مادر بزرگ گفت: "بذارفکر کنم.بعد از نماز می گم."
یک دفعه صدای اذان بلند شد.مادر بزرگ برای وضورفت. مبینا زود یک نقاشی کشید و به مادر بزرگ گفت: "ببینید خوب کشیدم؟"
مادر بزرگ خندید و گفت: "این من هستم؟"
بله دارید نماز میخوانید.
وای چقدر قشنگ کشیدی، ولی مهر و سجاده ام کو؟
مبینا فکری کرد و خندید. بعد هم به طرف کمد رفت. مهر و سجاده را آورد وگفت: "این هم مهر و سجاده شما"
مادر بزرگ خندید و گفت: "آفرین دختر گلم! کار تو خیلی عالی بود، اما انگار باز هم یک چیزی کم داره!"
مبینا فکری کرد و گفت: "می دانم، می دانم"
بعد هم کنار مادر بزرگ ایستاد. الله اکبر. الله اکبر.
مبینا میگوید: "من نقاشی را دوست دارم. مادر بزرگ را دوست دارم. خداراهم دوست دارم که مادر بزرگ ها را آفریده است. من نماز می خوانم و از خدا تشکر می کنم."
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 184 تاريخ : جمعه 31 ارديبهشت 1395 ساعت: 12:44
ماه مبارک رمضان به پایان رسیده بود و مراسم عید فطر برگزار می گردید .
بچه هایی که همراه پدر و مادر خود، جهت شرکت در مراسم عید از خانه بیرون آمده بودند، شادمان و خوشحال به هر سو می دویدند. صدای خنده آدم ها، همه جا شنیده می شد.
در همین هیاهو و سر و صدا بود که چشم پیامبر (ص) ، به کودکی افتاد که جامه ای پاره و کهنه بر تن داشت . آن کودک، زیر درخت نخلی، با چهره ای اندوهبار و غمگین ایستاده بود و به کودکان همسن و سال خودش نگاه می کرد .
پیامبر (ص) که می دانست این کودک پدر ندارد، به سوی او رفت و با لبخندی مهربان که بر صورت داشت ، به او گفت :
- امروز، می خواهم که پدر تو باشم . کودک با شنیدن این سخن پیامبر (ص) سر بلند کرد و لبخندی معصومانه بر صورتش نقش بست. آنگاه خود را در آغوش گشوده رسول گرامی رها ساخت .
لحظاتی بعد، پیامبر و کودک، به میان کودکانی که جست و خیر می کردند پیوستند تا در بازی آن ها شرکت کنند.
امام صادق ( ع ) از پدرش نقل می کند :
- به خدا سوگند که رفتار من با بعضی از فرزندانم ، ساختگی و از بی میلی می باشد . من ، کودک را روی زانوی خود می نشانم ؛ محبت بسیار می کنم ؛ و از او قدر دانی می کنم ، با این که چنین احترامی ، شایسته فرزند دیگر من است . که خود امام ششم حضرت صادق ( ع ) باشد .
امام به دنبال سخن خویش اضافه می کند :
فرزندان دیگرم را بیش از ارزش آن ها احترام می گذارم ؛ زیرا که میل دارم فرزند لایقم ، از شر آن ها مصون بماند و با کودک دلبندم ، رفتاری همچون رفتار برادران یوسف با او نکنند.
خداوند، سوره یوسف را بر پیامبرش فرستاد تا مردم درس های فراوانی از این سوره بگیرند ؛ یک نکته در این سوره ، همان می باشد که مردم از خانواده ی یعقوب و گرفتاری آن ها ، درس عبرت گرفته و بر یک دیگر حسد نورزند.
مرحوم «سید کاظم یزدی» در هنگام مرگ، آن چه از وجود شرعی و پول مردم را در اختیار داشت، به مرجع پس از خودش تحویل داد. یکی از خویشاوندان او گفت :
- شما ، نوه هایی یتیم دارید که تحت سرپرستی خود گرفته اید. خوب است که چیزی هم برای آن ها تعیین کنید. سید، با ضعف شدید گفت:
- بازماندگان من اگر متدین هستند. خدا روزی آن ها را می رساند، و در غیر این صورت، چگونه از مالی که متعلق به من نیست ، به آنها کمک کنم؟
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 198 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:43
طایفه ای از دزدان عرب، بر سر کوهی جمع شده بودند و مردم را غارت می کردند. پادشاه وقت، با تدبیر خاص و زحمت بسیار ، آن ها را دستگیر کرده و فرمان قتل داد .
جوانی نو رسیده در میان آنان وجود داشت . وزیر از شاه تقاضا کرد که او بخشیده شود ؛ اما شاه گفت :
- آتش را خاموش کردن و ریشه آن را گذاشتن ؛ افعی را کشتن و بچه اش را نگاه داشتن و در آستین خود پروراندن، کاری خردمندانه نیست. وزیر گفت :
- هر چند این جوان، در مصاحبت با دزدان تربیت یافته و خوی بد آن ها را گرفته است؛ اما امیدوارم که او در خدمت ناصحان در آید و تربیت صالحان پذیرد؛ چون هنوز طفل است و خوی بغض و عناد در نهاد او پیدا نشده است.
عده ای، حرف وزیر را تائید کرده و با ناز ونعمت، او را پروریدند . روزی وزیر برای شاه ، از خصال او سخن گفت که :
- تربیت عاقلان در وی اثر کرده است. شاه خندید و گفت :
- عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود گر چه با آدمی بزرگ شود .
سالی گذشت . طایفه اوباش و دزدان، محرمانه با او تماس گرفتند و در وعده ای معین ، وزیر را با دو پسرش کشت و اموال او را به غارت برد و به دیگر دزدان پیوست. خبر به شاه رسید . او دست تحیر به دندان گزید و گفت :
شمشیر نیک ز آهن بد، چون کُند کسی ناکسی به تربیت نشود ای حکیم کسی
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 192 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:43
روزی از روزها شیطان به فکر سفر افتاد. و تصمیم گرفت تازمانی که انسانی را پیدا نکند که او را به حیرت وا دارد، از سفر بر نگردد. توشه ای فراهم کرد و به راه افتاد.
فرسنگ ها راه رفت و افراد مختلفی را دید ولی هیچکدام او را حیرت زده نکردن، به شک افتاد که نکند کار بیهوده ای میکنم و چنین انسانی وجود ندارد. نکند تصمیم غلطی گرفته باشم.
در نهایت نا امیدی به راهش ادامه داد. در هیچ کدام از راه های دنیا به هیچ انسانی که توجه او را جلب کند و یا حتی او را کنجکاو کند بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی برود، در مکان های مقدس سالیان سال است که با او مبارزه می شود. ولی حتی آنجا هم، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و ناامید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود و استراحت می کرد، که عابری خسته و گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد.
کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. و ناگاه نگاهی به شیطان کرد. گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و بامردم مختلفی هم صحبت می شوم جنس می فروشم و می خرم و افراد را خوب می شناسم .
برای همین در همین چند دقیقه ای که اینجا استراحت می کردم، تو را شناختم. شیطان حیرت زده پرسید چجور ما که با هم حرف هم نزدیم.
فروشنده گفت: چون مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی ! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرف ها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاهایش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:43
زن بیچاره مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید.
کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته، منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند مرد ناشناس همراه مادرشان به خانه آمد و مشک آب به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید: « خوب معلوم است که مردی نداری که خودت آب کشی می کنی. چطور شده که بی کس مانده ای؟»
شوهرم سرباز بود. علی بن ابیطالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آن جا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد. سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت.
شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یکسره به طرف خانه ی دیروزی رفت و در زد. « کیستی ؟»
« همان بنده خدای دیروز هستم که مشک آب را آوردم. حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام »
« خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش حکم کند.» در باز شد و مرد ناشناس داخل خانه شد.
بعد گفت « دلم می خواهد ثوابی کرده باشم، اگر اجازه بدهی خمیر کردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم.
بسیار خوب ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم. تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .»
زن رفت دنبال خمیر کردن، مرد ناشناس فوراً مقداری گوشت که خود آورده بود کباب کرده و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانید.
به دهان هر کدام که لقمه ای می گذاشت می گفت: « فرزندم! علی بن ابیطالب را حلال کن اگر در کار شما کوتاهی کرده است.»
خمیر آماده شد . زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش کن »
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش زد. شعله های آتش زبانه کشید. چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود می گفت: « حرارت آتش را بچش ! این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند »
در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سر کشید و به زن صاحب خانه گفت « وای به حالت این مرد را که کمک گرفته ای نمی شناسی! این امیر المومنین علی بن ابیطالب است »
زن بیچاره جلو آمد و گفت: « ای هزار خجلت و شرمساری از برای من ! من از تو معذرت می خواهم »
« نه من از تو معذرت می خواهم که در کار تو کوتاهی کردم .» بی تفاوت بودن نسبت به یتیمان موجب کفر است و رسیدگی به یتیمان از وظایف مومنان است.
چنان در فكر فرو رفته بودم كه نفهمیده بودم چارپا مدتى است به بیراهه افتاده است. ناگهان، در كنار خرابه هاى قریه اى با خاك یکسان شده، به خود آمدم
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:53
مردی سوار اتوبوس دو طبقه می شود. هرچه اصرار می کنند به طبقه بالا برود، نمی رود و می گوید: دفعه پیش که سوار شدم، فهمیدم که طبقه بالا راننده ندارد!
آموزگار: بچه ها توجه کنید! بعضی از کلمه ها با «ان» و «ها» جمع بسته نمی شوند. مثل «درس» که می شود «دروس» حالا یکی از شما مثال دیگری بزند.
احمد: آقا اجازه! مثل خرس که جمع آن می شود خروس!
مریم: مادر این پیراهن برای من خیلی کوچک شده است که به سختی می توانم نفس بکشم.
مادر: پیراهن هیچ عیبی نداره دخترم، تو سرت را از آستین بیرون آورده ای!
دو نفر به شکار رفته بودند. اولی خرگوش دید، تفنگ را برداشت و خرگوش را هدف قرار داد.
ناگهان دومی به او گفت: «صبر کن، توی تفنگ فشنگ نگذاشته ای.»
اولی با ناراحتی جواب داد: ول کن بابا، حالا وقت این حرف ها نیست. تا بخواهم فشنگ بگذارم، خرگوش در رفته است.
مادر به پسرش: پسرم چرا ناهارت را نمی خوری، مگه چیزی خورده ای؟
پسر: زمین یخ زده بود، زمین خوردم. چون هوا هم سرد بود، سرما هم خوردم و خلاصه آنقدر حرص خورده ام که سیر شده ام.
کاراگاهی یک شب شرلوک هلمز، کاراگاه مشهور و دستیارش واتسون در چادری خوابیده بودند. نیمه شب، هولمز، واتسون را بیدار کرد.
هولمز: واتسون، به ستاره های بالا سرت نگاه کن و بگو برداشتت چیست؟
واتسون: من میلیون ها ستاره می بینم و اگر میلیون ها ستاره وجود داشته باشند و اگر فقط چند تا از آن ها سیاره ای مثل زمین ما باشد، پس امکان وجود حیات در چنین سیاره هایی هست.
هولمز: واتسون، تو عجب آدم نادانی هستی! یک نفر چادرمان را دزدیده است، همین.
فرهاد گریه کنان پیش مادرش آمد. مادر پرسید: چی شده فرهاد، چرا گریه می کنی؟
فرهاد جواب داد: داشتم قفس قناری را تمیز می کردم یک دفعه دیدم قناری ام گم شده است.
مادر با تعجب پرسید: با چی قفس را تمیز می کردی؟ و فرهاد با خونسردی پاسخ داد: با جارو برقی.
پزشک: بیماریش خیلی شدید است. آیا هذیان هم می گوید؟ پرستار: بله، اتفاقاً چند دقیقه پیش از این که شما تشریف بیاورید می گفت: الان عزرائیل می آید.
شخصی با دوست خود وارد رستوران شد، پیشخدمت جلو آمد و پرسید: چی میل می فرمایید؟
آن شخص پاسخ داد: کمی به ما فرصت دهید تا صحبت هایمان تمام شود. پیشخدمت کمی فکر کرد.
گفت: فرصت داشتیم، اما مشتری های دیگر خوردند و تمام شد. چیز دیگری بفرمایید تا بیاورم.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 228 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:53
پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش بر گرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمند تر است.
آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است.
پیرمرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت: ای پادشاه من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام. پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیرمرد نگاه کردند.
پادشاه با تندی گفت: پیدا کرده ای که کرده ای چرا آن را برای من آورده ای؟
پیرمرد گفت: با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که ازهمه محتاج تر است. هرچه فکر کردم از تومحتاج تر کسی را ندیدم!
پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت: اصلا می فهمی چه می گویی؟
من پادشاه هستم هر چیزی را که در این سرزمین می بینی مال من است.
پیر مردخندید و گفت: تو ازهمه کس نیازمندتری! چون هر چه به دست می آوری باز هم به دنبال چیزهای دیگر هستی و هیچ وقت از آن چه که داری راضی نیستی.
پیرمرد این را گفت و سکه را جلوی پای پادشاه گذاشت و آرام از آن جا دور شد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 158 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:52
مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی (ع) وارد شدند. علی(ع) با اکرام و احترام بسیار، آن ها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آن ها نشست.
موقع صرف غذا رسید. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قبنر غلام معروف علی (ع) حوله ای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد.
علی (ع) آن ها را از دست قنبر گرفت رفت تا دست مهمان را بشوید. مهمان خود را عقب کشید و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیریم و شما بشویید!
علی(ع) فرمود: « برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست. می خواهد عهده دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد. چرا می خواهی مانع کار ثوابی بشوی؟ باز هم آن مرد امتناع کرد .
آخر علی(ع) او را قسم داد که: « من می خواهم به شرف خدمت برادر مومن نایل گردم، مانع کار من مشو » مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.
علی(ع) فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و کامل بشویی همان طوری که اگر قنبر می خواست دستت را بشوید می شستی.
خجالت و تعارف را کنار بگذار. همین که از شستن دست مهمان فارغ شد به پسر برومند نخود محمد بن حنفیه گفت: دست پسر را تو بشوی . من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی اگر پدر این پسر نبود و تنها خود پسر مهمان ما بود. من خودم دستش را می شستم اما خداوند دوست دارد آن جا که پدر و پسری هر دو حاضرند. بین آن ها در احترامات فرق گذاشته شود.»
محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام حسن عسکری(ع) وقتی که این داستان را نقل کرد.
فرمود: شیعه ی حقیقی باید این طور باشد. درس تواضع و فروتنی می گیریم. حضرت علی(ع) دست پسر را در حضور پدر نشست تا موجب غرور پسر نشود. احترام به میهمان که از خصوصیات ائمه معصومین است بایستی در زندگی ما سر لوحه قرار گیرد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 26 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:20
جناب حاج علی آقا سلمان منشی (بزاز) فرمود در دوران بچگی به مکتب نرفتم و بی سواد بودم. در اول جوانی سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجید را بخوانم تا این که شبی با دل شکسته برای رسیدن به این آرزو به حضرت ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شدم.
در خواب دیدم که در کربلا هستم. شخصی به من رسید و گفت در این خانه بیا که تعزیه حضرت سید الشهداء (ع) در آن بر پا است و به روضه گوش کن ، قبول کردم و وارد شدم. دیدم دو نفر سید بزرگوار نشسته اند و جلو آن ها ظرف آتشی است و سفره نانی پهلوی آن هاست، قدری از آن نان را گرم نموده و به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم. پس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت (ع) را کرد و پس از تمام شدن، از خواب بیدار شدم حس کردم به ارزوی خود رسیده ام، قرآن مجید را باز کرده دیدم کاملاً می توانم آن را بخوانم .
بعد در مجلس قرائت قرآن مجید حاضر شدم اگر کسی غلط می خواند یا اشتباه میکرد به او می گفتم. حتی اگر استاد قرائت هم اشتباهی می کرد می گفتم.
استاد گفت: فلانی تو تا دیروز سواد نداشتی قرآن بخوانی چه شده که چنین شده ای؟
گفتم به برکت حضرت حجت(ع) به مقصد رسیدم. به احترام قرآن شمع نُه ساعت سوخت جناب آقای حاج شیخ حسن مولوی قندهاری نقل می کند: مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادی داشت و غالباً در شبانه روز هفت جزء تلاوت می نمود و شب های ماه رمضان را نمی خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود.
شبی در شمعدان مقدار یک بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما می توانستیم در خارج از منزل شمع تدارک کنیم لکن چون حکومت قدغن کرده که کسی از خانه اش بیرون نیاید و اگر کسی را در کوچه و بازار می دیدند او را به زندان می بردند و جریمه می کردند، مادرم به روشنایی همان مقدار از شمع کفایت کرده مشغول تلاوت قرآن مجید شد.
بخدا سوگند که تا آخر شب که مادرم قرآن و دعا می خواند شمع تمام نشد و از نمازش که فارغ شده مشغول سحری خوردن شدیم باز تمام نشد همین که صدای اذان صبح بلند گردید رو به خاموشی رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مدت نُه ساعت برای ما به برکت مادرم روشنایی داد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 26 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:20
پسری به داروخانه می رود و به دارو فروش می گوید: دارویی برای تسکین درد بدهید.
دارو فروش می پرسد: کجایت درد می کند؟
پسر با ناراحتی جواب می دهد: هنوز هیچ جا، ولی پدرم مشغول خواندن نامه ای است که مدیر مدرسه درباره من نوشته است.
اولی: برخلاف همه مردم که عقیده دارند، پول درآوردن مشکل و خرج کردنش آسونه، دوست من عقیده دارد که پول درآوردن آسان ولی خرج کردنش مشکل است.
دومی: دوست تو مگه چه کاره است؟
اولی: اسکناس تقلبی چاپ می کند!
فقیر به ثروتمند: کجا تشریف می برید؟
ثروتمند: قدم می زنم تا اشتها پیدا کنم. شما کجا می روید؟
فقیر: من اشتها دارم، قدم می زنم تا خوراکی پیدا کنم.
شخص بیماری 500 تومن به گدا داد و گفت: این را بگیر و برای سلامتی من دعا کن.
گدا نگاهی به سر و روی شخص کرد و گفت: رنگ و رویت خیلی پریده، فکر نمی کنم 500 تومن دعا دردت را دوا کند.
مورچه اولی: چگونه می توان دندان های مورچه را شمرد؟
دومی: این که کاری ندارد. مورچه را قلقلک می دهیم، وقتی خنده اش گرفت، دندان هایش را می شماریم.
دیوانه ای لب چاهی نشسته بود و مدام می گفت: «هفت، هفت...» شخصی که از آن جا می گذشت جلو آمد و به او گفت: چیه؟ چرا همش می گویی هفت، هفت؟ که ناگهان دیوانه او را به درون چاه انداخت و گفت:«هشت، هشت، هشت...!»
مردی که بیماری گواتر داشت، سوار اتوبوس شد. بچه ای زل زل به او نگاه می کرد. بالاخره حوصله مرد سر رفت و گفت: اگر باز هم مرا نگاه کنی می خورمت ها!
بچه جواب داد: اول اون یکی را که خورده ای قورت بده تا بعد نوبت من برسد.
افسر راهنمایی: آقای راننده شما پنج نفر را سوار کردی آن وقت با این سرعت هم حرکت می کنی؟
راننده تاکسی: جناب سروان اگر زود به مقصد نرسم، می ترسم آن سه نفری که توی صندوق عقب هستند خفه بشوند!!!
اولی: من یک نعل اسب پیدا کردم.
دومی: چه خوب! می دانی چه معنایی دارد؟
اولی: بله، معنی اش این است که یک اسب یکی از کفش هایش را گم کرده است.
اولی: از ماشینت راضی هستی؟
دومی: خودم نه، ولی مکانیکم خیلی. شغل مجرمی را به زندان انداختند. مدیر زندان به او گفت: این جا یک زندان نمونه است. ما به هر زندانی همان کار را می دهیم که بیرون از زندان داشته است. تو چه کاره بودی؟
زندانی پاسخ داد: من نگهبان در ورودی بوده ام!
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 184 تاريخ : يکشنبه 26 ارديبهشت 1395 ساعت: 6:20
بی شک ترس از امتحان بین دانش آموزان و دانشجویان همه گیر و رایج است و می توان گفت مهم ترین علت این موضوع نتیجه ای است که از امتحان به دست می آید. نتیجه ای که مدرک قبولی یا مردودی محسوب شده و باعث ارتقاء، تهدید، تشویق و یا تنبیه می شود.
گاهی اوقات این نتیجه می تواند سرنوشت و آینده را نیز رقم بزند. به همین علت نتیجه امتحان، هر چه از حساسیت و اهمیت بیشتری برخوردار باشد، به همان نسبت نیز می تواند اضطراب و ترس از امتحان را به وجود بیاورد، که برخی از آن ها عبارتند از:
سخت گیری مدرسین در طی سال تحصیلی؛
انتظار بیش از حد والدین؛
عدم وجود خود باوری در فرد؛
نامشخص بودن سؤالات.
روش های کاهش ترس از امتحان در خصوص روش های کاهش ترس از امتحان روش های مختلفی وجود دارد که مهم ترین آن ها به شرح زیر می باشند:
داشتن برنامه ریزی صحیح جهت مطالعه در طول سال تحصیلی و رعایت روش های صحیح مطالعه.
مطالب درسی را به تدریج و در طول زمان مرور کنید، نه این که در آخرین دقایق قبل از امتحان به مطالعه فشرده بپردازید.
از مطالب خود، یادداشت های فشرده ای بردارید، تا بازسازی ذهنی و مرور مطالب برایتان آسان تر باشد .
سعی کنید به نوع آزمون پی ببرید، تا بتوانید مطالعه خود را متناسب با آن تنظیم کنید.
پرهیز از فشرده خوانی فشرده خوانی با مرور کردن مطالب متفاوت است. فشرده خوانی متضمن کوششی است برای یادگیری مطالب تازه قبل از شروع امتحان و آخرین کوشش های دانش آموز در آخرین لحظات قبل از امتحان.
تاکید بر مطالبی که می تواند جزو امتحان باشد می توانید محدوده سؤالاتی را که در امتحان مطرح خواهد شد، حدس زده و بیشتر آن ها را مطالعه کنید. برای این منظور سؤالات امتحانی سال های گذشته کمک بسیاری خواهند کرد. همچنین توجه به مطالب و موضوعاتی که استاد و یا معلم در کلاس درس بیشتر روی آن ها تکیه می کند از اهمیت بسیاری برخوردار است.
پرهیز از کاهش تغذیه افراط و تفریط در تغذیه اثرات نامطلوبی در پی خواهد داشت. بایستی با تغذیه مفید و مناسب، از لحاظ روحی و جسمی، خود را آماده امتحان کرد.
داشتن تصور ذهنی مثبت از خود به جای پرداخت به جنبه های منفی، همواره یک تصویر ذهنی مثبت از خودتان داشته باشید و پس از تلاش کافی جهت مطالعه، مطالب به موفقیت خود امیدوار باشید.
پرهیز از اضطراب های متفرقه در شب امتحان از کارهایی که باعث ایجاد استرس می شود دوری کنید. مثلاً شب امتحان مسابقات فوتبال را دنبال نکنید. اگر امتحان قبلی رضایت بخش نبوده است، به آن نیندیشید و تحلیل امتحان قبلی را به فرصت مناسب خدش موکول کنید.
شرکت در جلسات آخر درس حتماً در جلسات آخر درس پیش از امتحان شرکت کنید. زیرا مطالب مهمی را که احتمال بیشتری در طرح سوالات دارند، در جلسات آخر را مرور و توضیح داده می شوند.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 184 تاريخ : شنبه 25 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:13
شیر فروشی هر روز برای مغازه ای شیر تازه می آورد. اتفاقاً یک روز به جای شیر در ظرف فقط آب بود. صاحب مغازه نگاهی به آب انداخت و گفت: «اینکه آب است!»
شیر فروش با تعجب نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «معذرت می خواهم امروز فراموش کرده اند شیر به آن اضافه کنند.»
قاضی رو به متهم:«خواندن و نوشتن می دانی؟»
متهم:«خواندن خیر، ولی نوشتن می دانم.»
قاضی:« بسیار خوب. چند کلمه ای بنویس.»
متهم خط هایی روی کاغذ می کشد:«بفرمایید آقا، این نمونه خط من است.»
قاضی:«این ها چیست که نوشتی. اینکه خوانده نمی شود! خودت بگو چه نوشته ای؟!»
متهم:« آقا من که اول عرض کردم خواندن بلد نیستم و فقط نوشتن می دانم. پس معلوم شد، شما هم مثل من نمی توانید بخوانید!»
آدم بدحسابی که هر چه می گرفت پس نمی داد، روزی به یکی از دوستانش گفت:«خواهش می کنم صد تومان به من قرض بده؛ سر برج پس می دهم، مطمئن باش این تقاضا را آدم خوش قولی از تو می کند.»
دوستش گفت:« بسیار خوب، فردا با آن آدم خوش قول بیا تا پول را بدهم!»
مردی لباسی دزدید و آن را به پسر خود داد که به بازار ببرد و بفروشد. پسر پیراهن را به بازار برد و در بازار کسی پیراهن را از او دزدید و پسر دست خالی به خانه بازگشت.
پدر از او پرسید:«پیراهن را چند فروختی؟»
پسر گفت:«به همان قیمتی که تو خریدی.»
مادر:«با یک تومانی که برای خوردن دارو به تو دادم چه کردی؟»
پسر:«با 5 ریال آن آبنبات خریدم و 5 ریال دیگر آن را به علی دادم تا دارویم را بخورد.»
معلم: بچه ها! هر کدام از شما به این سئوال جواب بدهد، دیگر از او سؤال نمی کنم؛ چه کسی می داند یال اسب چند تا مو دارد؟
دانش آموز: 791/426/2
معلم: از کجا می دانی؟ دانش آموز: آقا اجازه! مگه قرار نبود سؤال دوم را نپرسید.
زن: حیف شد قناری مون گم شد، عجب خوش آوزا بود.
مرد: آره راست میگی، خوشمزه هم بود.
گدا: شما را به خدا به من پول بدهید.
رهگذر: برو کنار، خجالت نمی کشی گدایی می کنی؟
گدا: تو خجالت نمی کشی که پول نداری؟
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 152 تاريخ : شنبه 25 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:13
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن ها در میان زوج های جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاه شان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آن ها نگاه می کردند و این بار به این فکر می کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندان ها هستم !
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 196 تاريخ : شنبه 25 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:13
در تاریخ آورده اند که روزی پیامبر (ص)، مسلمانان را برای شرکت در جهاد، فرا خواندند. در پی مردان رزمنده، دوازده کودک نیز به راه افتادند.
پیامبر (ص) با مشاهده آنان فرمود:
- باز گردید؛ زیرا سن شما برای شرکت در جنگ، کم است.
یکی از کودکان، روی نوک انگشتان پای خود ایستاد، تا قدش بلندتر بشود، و در همان حال گفت:
- یا رسول الله! می بینید که قد بلندی دارم و در ضمن می توانم با فلاخن، سنگ هم بیندازم.
رسول خدا با مشاهده چنین صحنه ای، تبسم کرده و به او اجازه شرکت در جهاد دادند.
در این هنگام، یکی دیگر از کودکان پیش آمده و عرض کرد:
- ای پیامبر ! اگر چه قد من از او کوتاه تر است؛ اما بازوانم قوی تر بوده و هر گاه با او کشتی می گیرم، او را به زمین می زنم. اکنون حاضرم در حضور شما با او کشتی بگیرم ...
پیامبر (ص)، به او نیز اجازه شرکت در جهاد داد.
سومین کودک با مشاهده چنین وضعیتی، زبان به سخن گشود:
- این پیامبر خدا! شما تحقیق کنید و بدانید که سن من از هر دوی این ها، زیادتر است؛ اگر به آنان اجازه جنگیدن داده اید، باید به من هم بدهید!
سرانجام و بدین روش ها، اکثر آن کودکان، اجازه شرکت در جهاد را کسب کردند.
روزی شخصی همراه خانواده اش، به دیدار حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) می آیند.
پس از پایان دیار، آن شخص به یکی از نزدیکان امام می گوید:
- پسرم که کلاس پنجم دبستان است، دفتر نقاشی خود را برای تقدیم به حضرت امام آورده بود، که محافظین خانه مانع آوردن آن به حضور امام شدند.
خبر به امام می رسد و دفتر را به دست ایشان می رسانند.
امام خمینی، با دقت فراوان، تمام برگ های دفتر را نگاه می کنند. در پشت دفتر، یک تانک کشیده شده بود، که چرخ هایش را مداد تراش و تنه اش را کتاب و لوله شلیک کننده اش را مداد و سرنشین آن را یک دانش آموز تشکیل داده بود. این تصویر، مورد توجه شدید امام قرار می گیرد و ایشان تبسمی کرده و دستور می دهند که برای دانش آموز خردسال و طراح آن دفتر، جایزه ای متناسب پرداخت گردد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 251 تاريخ : پنجشنبه 23 ارديبهشت 1395 ساعت: 15:15
غول پسرک را در دستش گرفت و او را کمی فشار داد که پسرک دادی از درد کشید و توجه غول را جلب کرد. غول از پسرک خوشش آمد و گفت من یک سؤال از تو می پرسم، اگر توانستی جواب دهی تو را آزاد می کنم. پسرک بدون تامل قبول کرد. غول از او پرسید:
- یک دانه گندم برای رویش به چه چیزهایی نیاز دارد؟
پسرک چون به دلیل تنبلی تا به حال سر کار نرفته بود نمی دانست که گندم برای رشدش به چیزهایی احتیاج دارد؛ پس به غول گفت من نمی دانم چه چیزی نیاز دارد. غول با عصبانیت گفت پس تو را آنقدر فشار می دهم تا له شوی!
پسرک ترسید و فریاد کشید و گفت: صبر کن کمی فکر کنم! غول گفت دو دقیقه به تو زمان می دهم تا فکرهایت را بکنی وگرنه له می شوی. پسرک به یاد صحبت های پدرش با برادرهایش افتاد که می گفتند کاش امسال درجه حرارت خوب باشد و نور کافی به گندم ها بخورد، ما باید زمین را به حالت آماده نگه داریم تا بتوانیم گندم های بهتری درو کنیم.
غول با بی حوصلگی به پسرگفت: خوب وقتت تمام شد آماده باش که له شوی! پسرک به سرعت هر چه را که از پدرش شنیده بود به غول گفت. غول هم ناراضی او را رها کرد و به او گفت: حسابی شانس آوردی که امروز از دنده خوبی بلند شدم وگرنه زنده نبودی.
پسرک سعی کرد به سرعت فرار کند. آنقدر ترسیده بود که غذایش هضم شده بود و سرعتش بیشتر شده بود. پسرک دوباره به یک دو راهی رسید که روی یکی از آن ها نوشته شده بود هوا و روی دیگری نوشته شده بود استیک!
اگر پسرک در دستان غول اسیر نشده بود، حتما تالار استیک را انتخاب می کرد ولی بعد از آن ماجرا فهمیده بود که اگر زیاد غذا نمی خورد می توانست از دست غول فرار کند و لازم نبود آنقدر بترسد. بنابر این تالار هوا را انتخاب کرد و داخل شد.
درون تالار پوشیده شده بود از سنگ های مرمرین بنفش و آبی. تالار بسیار زیبایی بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. پسرک همان طور که می رفت پایش به یک اهرم برخورد کرد و سنگی از داخل دیوار درآمد و نزدیک بود به سرش بخورد ولی چون دیگر غذایی نخورده بود و سنگین نبود توانست سرش را به عقب بکشد تا سنگ به آن نخورد.
پسرک با ترس به سنگ که حالا به دیوار برگشته بود نگاه کرد و با احتیاط بیشتری به راه خود ادامه داد. در راه فکر می کرد که تا به حال چقدر پدر و مادرش را به خاطر پرخوری های بی جایش اذیت کرده است و به خودش قول داد که اگر بتواند برگردد دیگر رفتار بدش را ادامه ندهد و با برادرها و خواهرهایش به کمک پدر برود. همان طور که فکر می کرد فرشته ظاهر شد.
پسرک در ابتدا ترسید و قدمی به عقب گذاشت ولی با دیدن فرشته نفسی به راحتی کشید. فرشته به او گفت من ذهنت را خواندم و فهمیدم که از رفتار بدت پشیمان شدی و می خواهی جبران کنی؛ بنابراین آمدم به تو کمک کنم تا از این غار بیرون بروی. در انتهای راه به دو دستگیره می رسی.
اگر عاقلانه فکر کنی می توانی دستگیره ی درست را انتخاب کنی و پیش خانواده ات برگردی و ناپدید شد. پسرک با تعجب به غیب شدن فرشته نگاه کرد و سپس به راهش ادامه داد.
چون راه زیادی را پیموده بود حسابی گرسنه شده بود. ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. پسرک نیم ساعت دیگر راه رفت تا به دستگیره هایی که فرشته گفته بود رسید. روی یکی از دستگیره ها چند عدد دونات و روی دستگیره دیگر چیزی وجود نداشت. پسرک ابتدا می خواست دونات ها را بردارد ولی دستش را عقب کشید و فکر کرد که اگر دونات ها را بردارد حتما دستگیره به سمت بالا کشیده می شود. پس دستش را به دستگیره دوم گرفت و آن را به بالا کشید.
چشم هایش را باز کرد. در خانه بود. کنار برادرهایش خوابیده بود. صدای مادر را شنید که آن ها را برای صرف صبحانه بیدار می کند. بعد از خوردن صبحانه اندکی که باعث تعجب اعضای خانواده اش شده بود با پدر و برادرهایش به سمت مزرعه راه افتاد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 163 تاريخ : پنجشنبه 23 ارديبهشت 1395 ساعت: 15:15
خیلی ها اول مهر را فقط برای پول تو جیبی دوست دارند! واقعاً هم صفای مهر به همین پول تو جیبی است! ( وگرنه مهر که صفایی ندارد، وقت درس و مشق، وقت منفی گرفتن و ... است.)
دلم می خواست بدانم بچه ها با پول تو جیبی هایشان چه کار می کنند؟ کنار تیر بسکتبال چشمم به الهام افتاد که پفک می خورد.
در جواب سؤالم گفت:« می بینی که!» - یعنی فقط خوراکی می خری؟
- آره، پس چی کار می کنم؟
- مثلاً خیلی از کارهای دیگه.
- من با پولم فقط خوراکی می خرم چون واسه چیزهای دیگه از مامان و بابام پول می گیرم. پردیس که روی پله های ورودی راهرو نشسته، سخت مشغول درس خواندن است. می روم و از او می پرسم که آیا پول تو جیبی می گیرد و اگر می گیرد آن را چطور خرج می کند، این طور سئوالم را جواب می دهد:
- خب...، خوراکی می خرم، کتاب می خرم ...، همینا.
- دیگه؟
- هیچی، مگه با روزی 1000 تومن 2000 تومن چی میشه خرید؟
ندا را توی راهرو گیر آوردم داشت به سمت حیاط می رفت، همراهش راه افتادم و با او هم گام شدم از او پرسیدم:
- پول تو جیبی می گیری؟
- وا!!! مگه می شه بدون پول تو جیبی زندگی کرد؟!
- خب با پولی که می گیری چه کار می کنی؟
- همه چی ! از خوراکی و کتاب گرفته تا جون آدمیزاد ! (می خندد) با ندا به حیاط رسیدیم و از او خداحافظی کردم و به سمت یکتا که با دوستش دم آبخوری ایستاده بود رفتم.
- یکتا جان تو هم پول تو جیبی می گیری؟
- نه، من به اون معنا پول تو جیبی نمی گیرم.
- یعنی چی؟ - خب...، بعضی از بچه ها هر روز مامان و باباشون بهشون پول می دن، اما من یه خط در میون پول می گیرم.
- چرا؟
- خب واسه اینکه بابام نمی تونه هر روز به من پول بده، چون به غیر از من سه تا بچه مدرسه ای دیگه هم داره. اگر زمانی چیزی لازم داشته باشم باید از قبل به مامان و بابام بگم تا با برنامه ریزی بتونن برام تهیه کنن. واسه خوراکی خریدن هم پول بیخودی خرج نمی کنم. مامانم برای از خونه لقمه نون و پنیر می گیره.
از یکتا خداحافظی کردم و به سمت پله هایی که به راهروی مدرسه می رسید رفتم، نازنین رو دیدم که داشت از پله ها بالا می آمد، صداش کردم و ازش پرسیدم: -
- چقدر پول تو جیبی می گیری؟
- هفته ای 20000 تومن.
- خب باهاش چی کار می کنی؟
- معمولاً جمع می کنم که هر چی دلم خواست و دیدم و دوست داشتم بخرم، پول داشته باشم و همش به مامان و بابام نگم می شه اینو برای من بخرید؟ دوست دارم پس انداز داشته باشم و مقداری از پس اندازم رو هم خرج کنم. بابام هم از وقتی دیده که من پولام رو پس انداز می کنم پول تو جیبیم رو از هفته ای 15000 تومن رسونده به 20000 تومن.
از جوابش تعجب کردم اما چیزی که توجهم را نسبت به خودش جلب کرد تفاوت بچه ها در خرج کردن پول تو جیبی هایشان بود. این که چطور بعضی پول هایشان را هدر می دهند و بعضی دیگر با وجود پول تو جیبی های کم چیزهای با ارزش برای خودشان می گیرند.
زمانی نوجوان با نشاط و لبریز از خوشنودی می شود که از خود راضی باشد، با خویشتن وجود اش در ارتباط است و ...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 272 تاريخ : پنجشنبه 23 ارديبهشت 1395 ساعت: 15:15
صفویان، تا سیصد سال پیش در ایران حکومت می کردند. صفویان برای اینکه در ایران حکومتی تاسیس کنند، دویست سال انتظار کشیدند. بعد، حدود دویست سال هم حکومت کردند.
جدّ بزرگ آن ها شیخ صفی الدین اردبیلی نام داشت. صفویان یعنی کسانی که از فرزندان شیخ صفی هستند. شاهان صفوی نُه نفر بودند. بعد از آن ها نقشه ایران کوچک تر شد.
شیخ حیدر از فرزندان شیخ صفی بود. او به هوادارانش دستور داد کلاه خاصی بر سر بگذارند تا با دیگران متفاوت باشند. کلاه بلند آن ها قرمز رنگ بود و از دوازده تکّه تشکیل شده بود. به این افرادِ کلاه به سر، قزلباش می گفتند. صفویان با کمک نیروی جنگی قزلباشان به حکومت رسیدند.
شاه اسماعیل صفوی، تشیّع (مذهب شیعه) را مذهب رسمی ایرانیان اعلام کرد. او حکومت های محلّی را که باعث تکّه تکّه شدن ایران شده بودند، به اطاعت درآورد. یعنی همه ایران را یکپارچه کرد.
در زمان صفویان، ساخت شهرها و بناهای زیبا، پیشرفت زیادی کرد. کار و بار بازرگانان ایرانی سکّه شد. هنرمندان و دانشمندان بزرگی پرورش یافتند. سپاهیان ایران هم به توپ و سلاح آتشین مجهّز شدند.
تبریز، قزوین و اصفهان بود.
سی و سه پل: برای اینکه شمال و جنوب اصفهان، به هم وصل شود، به دستور اله وردی خان که وزیر شاه عبّاس بود، پلی بر روی زاینده رود ساخته شد. چون سی و سه چشمه آب در زیر پل وجود دارد، به « سی و سه پل می گویند. البته در زمان صفویان، چهل چشمه از آن بیرون می آمد. برای همین، به « پل زاینده رود یا پل اله وردی خان می گفتند. روی پل، محّل رفت و آمد آدم هااز مسیر اسب ها جدا بود. طول این پل زیبا، سیصد متر است.
در وسط میدان نقش جهان، محوّطه ی بزرگی بود که در آن بازی چوگان انجام می گرفت. بازیکنان در دو تیم پنج نفره، بر اسب های چالاک سوار می شدند. آن ها باید با چوبی که در دست داشتند «گوی» را به دروازه حریف وارد می کردند.
راه شاهی به دستور شاه عبّاس ، جادّه بزرگی از شهر مشهد تا کرمانشاه ساخته شد. که به آن، راه شاه عبّاسی می گفتند.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 22 ارديبهشت 1395 ساعت: 13:57
فرشته به پسرک گفت: از زمانی که من غیب شوم اتفاقهایی برایت می افتد اگر بتوانی از پسِ آن اتفاق ها بربیایی می توانی راهی پیدا کنی تا از اینجا خارج شوی و پیش خانواده ات برگردی ولی اگر راهی پیدا نکنی باید همیشه اینجا بمانی و اگر آب و غذایی اینجا پیدا کنی می توانی اینجا زندگی کنی ولی چون این بیابانِ بی آب و علف غذایی ندارد که به تو بدهد حتما از گرسنگی و تشنگی تلف می شوی.
پسرک بسیار نگران شده بود همین که خواست از فرشته راهنمایی بخواهد فرشته غیب شده بود. پسرک اطراف را نگاه کرد و با خودش می گفت که یعنی چه اتفاق هایی قرار است اینجا برای من بیفتد که ناگهان غاری از توی زمین سر بیرون آورد و روبروی پسرک سبز شد.
پسرک در ابتدا خیلی ترسید و سعی کرد پشت خارهایی که در بیابان رشد کرده بود پنهان شود. مدتی گذشت و پسرک دید که اتفاقی نمی افتد و با خودش حدس زد که احتمالا باید راه خروج را در داخل غار پیدا کند. پس با شک و تردید از پشت خارها بیرون آمد و ترسان و لرزان به طرف غار رفت. به سردر غار رسید. نورِ کمی به داخل غار می تابید و اندکی غار را روشن کرده بود.
پسرک هم ترسیده بود و هم بسیار گرسنه بود و با خود می گفت: کاش قبل از اینکه فرشته برود از او می خواستم غذایی برای من بیاورد، بعد غیب شود!
پسر تصمیم گرفت برای اینکه زودتر از آنجا خارج شود، به داخل غار برود. با احتیاط یک قدم به داخل غار برداشت و دید که هیچ اتفاقی نیفتاد. قدم دوم را که برداشت زیر پایش خالی شد و نزدیک بود به داخل حفره ای که پر از مار و عقرب بود بیفتد.
پسرک بسیار ترسید و به خاطر وزن زیادی که داشت به سختی از روی چاله پرید. نفسی به راحتی کشید و با احتیاط به راهش ادامه داد. پس از مدتی به دو راهی رسید، روی ورودی یکی از غارها نوشته بود تالار آب و روی دیگری نوشته شده بود تالار ماکارانی.
پسرک بسیار خوشحال شد و داشت با خودش فکر می کرد که بیشتر تشنه است یا گرسنه ولی چیزی نگذشته بود که تالار ماکارانی را انتخاب کرد و به داخل رفت. داخل غار پر بود از ماکارانی. پسرک بسیار خوشحال بود از اینکه بالاخره غذایی پیدا کرده تا بخورد آن هم چه غذایی؛ ماکارانی!!!
پسرک از روی دیوارها رشته های ماکارانی را می کشید و با لذت می خورد. آنقدر خورد تا دیگر حالی برای تکان خوردن نداشت. همان جا گوشه ای از غار نشست و سعی کرد که کمی بخوابد. ولی همین که خواست چشمانش را ببندد، فرشته ظاهر شد و به او گفت فراموش نکند که اگر همین امروز راه خروج را پیدا نکند تا ابد باید توی بیابان بماند و دوباره غیب شد.
پسرک با بی حالی از جایش بلند شد، کمی جلوتر رفت که صدایی توجهش را جلب کرد. خوبگوش داد. صدای خرناس می آمد. پسرک خواست برگردد و به تالار آب برود که دید در تالار بسته شده است و بنابراین باید به راهش ادامه دهد. پسرک کمی جلوتر رفت و دید غولی داخل غار خوابیده است. پسرک بسیار خوشحال شد از اینکه غول خواب است و می تواند بدون سر و صدا از کنارش عبور کند.
آهسته راه افتاد و سعی کرد بدون سر و صدا از کنار غول رد شود ولی به خاطر اینکه خیلی چاق بود نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و تق، صدا داد. غول با عصبانیت از خواب بیدار شد و پسرک با ترس پا به فرار گذاشت ولی چون زیاد غذا خورده بود و چاق هم بود نتوانست تند بدود و غول توانست او را بگیرد...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : چهارشنبه 22 ارديبهشت 1395 ساعت: 13:57